شعرهای حذف شده از دیوان فروغ(شعر ها در ادامه ی مطلب)
 
درباره وبلاگ


یه لحظاتی هستن که به زور خودشون رو بین ثانیه های زندگی جا دادن خیلی خیلی کوتاهن ولی توشون احساسات نامتعارفی رو ناخواسته تجربه می کنیم و اگه تاثیر اون احساسات دوامی داشته باشه شاید به این واقعیت مبهوت کننده پی ببریم که کائنات با همه ی دنگ و فنگش از ازل به هدف رخ دادن اون لحظه ی غریب هستی رو لبیک گفته ! ولی افسوس که اغلب با گذر اون لحظه اون احساس هم فراموش می شه ...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 39489
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 112
تعداد آنلاین : 1


عبور




 

انتقام

 


باز کن از سر گیسویم بند

پند بس کن ، که نمی گیرم پند

در امید عبثی دل بستن

تو بگو تا به کی آخر ، تا چند


از تنم جامه برون آر و بنوش

شهد سوزنده ی لب هایم را

تا به کی در عطشی درد آلود

به سر آرم همه شب هایم را


خوب دانم که مرا برده ز یاد

من هم از دل بکنم بنیادش

باده ای ، ای که ز من بی خبری

باده ای تا ببرم از یادش


شاید از روزنه ی چشمی شوخ

برق عشقی به دلش تافته است

من اگر تازه و زیبا بودم

او ز من تازه تری یافته است


شاید از کام زنی نوشیده ست

گرمی و عطر نفس های مرا

دل به او داده و برده ست ز یاد 

عشق عصیانی و زیبای مرا


گر تو دانی و جز این است ، بگو 

پس چه شد نامه ، چه شد پیغامش

خوب دانم که مرا برده ز یاد

زآن که شیرین شده از من کامش


منشین غافل و سنگین و خموش

زنی امشب ز تو می جوید کام

در تمنای تن و آغوشی ست

تا نهد پای هوس بر سر نام


عشق طوفانی بگذشته ی او

در دلش ناله کنان می میرد

چون غریقی ست که با دست نیاز

دامن عشق تو را می گیرد


دست پیش آر و در آغوشش گیر

این لبش ، این لبگرمش ای مرد

این سر و سینه ی سوزنده ی او

این تنش ، این تن نرمش ، ای مرد

***

 

شب و هوس


 

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی آید


چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دام های روشن چشمانم

می خواند آن نهفته ی نامعلوم

در ضربه های نبض پریشانم


مغروق این جوانی معصومم

مغروق لحظه های فر اموشی

مغروق این سلام نوازش بار

در بوسه و نگاه و هم آغوشی


می خواهمش در این شب تنهایی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد ، درد ساکت زیبایی

سرشار ، از تمامی خود سرشار


می خواهمش که بفشردم بر خویش

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را


در لا به لای گردن و موهایم

گردش کند نسیم نفس هایش

نوشد ، بنوشدم که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش


وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله های سرکش بازیگر

درگیردم ، به همهمه درگیرد

خاکسترم بماند در بستر


در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوس ها را


می خواهمش دریغا ، می خواهم

می خواهمش به تیره ، به تنهایی

می خوانمش به گریه ، به بی تابی

می خوانمش به صبر ف به شکیبایی


لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب ، شب بی پایان

او ، آن پرنده شاید می گرید

بر بام یک ستاره ی سرگردان

***

 

حسرت 

 

از من رمیده ای و من ساده دل هنوز 

بی مهری جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم


رفتی و با تو رفت شادی و امید

دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ی تو را 

در این سکوت تلخ و سیه جست و جو کنم


یاد ار آن زن ، آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه ی تو مست عشق و ناز 

لرزید بر لب های عطش کرده اش هوس 

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز


لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه های شوق تو را گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه ی پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه


هر قصه ای ز عشق که خواندی به گوش او 

در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است


با آن که رفته ای و مرا برده ای ز یاد 

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ، ای فریب مجسم بیا که باز 

بر سینه ی پر آتش خود می فشارمت

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, :: 11:11 ::  نويسنده : آیلین معتقدی