درباره وبلاگ


یه لحظاتی هستن که به زور خودشون رو بین ثانیه های زندگی جا دادن خیلی خیلی کوتاهن ولی توشون احساسات نامتعارفی رو ناخواسته تجربه می کنیم و اگه تاثیر اون احساسات دوامی داشته باشه شاید به این واقعیت مبهوت کننده پی ببریم که کائنات با همه ی دنگ و فنگش از ازل به هدف رخ دادن اون لحظه ی غریب هستی رو لبیک گفته ! ولی افسوس که اغلب با گذر اون لحظه اون احساس هم فراموش می شه ...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 12
بازدید کل : 39435
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 112
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


عبور




 

 

بیدار همیشه است پشت

پلکان کبود و بسته ی خواب

کابوس سیاه و وحشی و تار

مزدور شبی بدون مهتاب

 

هرچند خزیده ام ب بستر

لبریز هراس و اضطرابم

آه ، ای شبح پلید کابوس !

بگذار که امشبی بخوابم !

 

ای کاش شبی روانه گردد

گرمی نگاه نرم رویا

بر حجم پر التهاب خوابم

عاری کندم ز بیم فردا

 

بازیچه ی دست شب ، دو چشمم

شب ملعبه ای به دست شیطان

آخر بشود دو چشم خسته م

همبستر سایه های پنهان

 

چشمان سیاه شب دوباره

خیره ست به پیکری که خفته ست

نجوای هراسناک اوهام

در قلب سیاه شب نهفته ست



دو شنبه 7 بهمن 1398برچسب:, :: 11:47 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

تو در خیال خسته ی من شناوری اغلب

شبانه روز و حتی میان اوهامم 

دوباره دود می شود هراس رفتن تو

در حس پر تنش نهان هر کامم



شنبه 7 دی 1398برچسب:, :: 10:50 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

از خم و تاب دود سیگارت

پیکری می خزد درون هوا

شکل اندام مبهم یک زن

می خرامد سبک ، بدون صدا

 

می کند رقص در فضای اتاق

می شود محو ، آهسته

در نبودم ، خیال ، می گیرد

حجمی از هر پک تو پیوسته



پنج شنبه 21 آذر 1398برچسب:, :: 22:36 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

                                                                      

سوختن در زمستان تنهایی

هر روز

یاد روز های شیدایی

هر شب .

 

پیک های غرقه ی در خون

پیاپی

کشمکش های آویختن به جنون

باز هم .

 

عشقبازی گوش و طعنه های سنگینت

هر دم

اشتیاقم به ناگفته های رنگینت

بی انتها ...

 

گوش دادن به نجوای ساکت مرگ

بی صبرانه

مثل آخرین زرد برگ

در پایان .



شنبه 2 آذر 1398برچسب:, :: 9:28 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

حتا اگر بتوانی ذهنم را بخوانی 

چیزی دست گیرت نمی شود

سردرگم تر می شوی

میان این ابهامات متقاطع !!



جمعه 1 آذر 1398برچسب:, :: 19:43 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

من آسمان را دیده ام

اما دریغ ؛

با پلک هایی مضطرب

در بسترم خوابیده ام

در حمله ی کابوس ها

دندان به هم سابیده ام

هر شب صدای خش خش پای شیاطین کریه الچهره را بشنیده ام

تشویش را پیموده ام

تا صبح با وهم و خیال زاده ی ذهنی سراسر تیرگی جنگیده ام

 

تنها دلیل ماندنم 

تنها یقین در سینه ام ؛

من آسمان را دیده ام .

 



جمعه 1 آذر 1398برچسب:, :: 19:38 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

در گذار بی تفاوت فصل ها

حجم زمان

در سقوط اولین برگ زرد مچاله می شود

اولین قربانی تغییر فصل

 

در سکوت ساکت نگفته ها 

حرف ها

در حفره ی بسته ی دهانم تفاله می شود

آخرین تمنای ابراز درون

 

در گیر و دار خنده دار ثانیه ها

با تو بودن 

در تکرار های هر روزه بودن را بهانه می شود

تنها زنجیر اتصال به وجود .



جمعه 1 آذر 1398برچسب:, :: 19:17 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

 

با نگاهی بی تفاوت خیره است

مرگ بر پایان تلخ زندگی

تا بیاساید دمی جسم کرخت

از کشاکش های سخت بردگی

 

در تپش هایی سراسر رنج و درد

سوی دالان نبودن می خزیم

باد سرد نیستی هستیم و بر

آرزوهای محالی می وزیم

 

در تراوش های تسلیم از وجود

بی وجودی چیره شد بر روحمان

آسمان مرگ باریدن گرفت

تا بشوید تا ابد اندوهمان

 

آه ، مرگ ؛ ای پادشاه کائنات

از تو ، بودن معنی بودن گرفت

از هجوم بودنت در زندگی

زندگی ماوای آسودن گرفت



یک شنبه 19 آبان 1398برچسب:, :: 21:33 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

غوطه ور در شط شک

چشم خشم آلوده ات

تار و مار کینه ها

فکر ناآسوده ات

آتش ظن روشن است

در دل فرسوده ات

سرد شد آغوش من

از غم بیهوده ات

 



جمعه 17 آبان 1398برچسب:, :: 20:58 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

 

دستت را به من بده

با من سقوط کن

از این اوج های تکراری ، پوشالی

هبوط کن

 

دستت را به من بده

از خودت عبور کن

افکار آشفته را ، پوسیده را

تا ابد دور کن

 

دستت را به من بده

در من نیست شو

پوزخندی احمقانه ، مضحک

به تابلوی ایست شو

 

دستت را به من بده

در دنیایی که سایه ها منت روز را کشیده اند

من تاریکی ام را به رخ شب کشیده ام .



جمعه 17 آبان 1398برچسب:, :: 1:29 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

بار آخر بی خبر رفتی ولی

خاطرم باشد نگاه خسته ات

حرفی از رفتن نگفتی حبس شد

جمله ها پشت لبان بسته ات

 

بار آخر دست تو در دست من

مملو از حسی پر از تشویش بود

در خفایای درونت سایه ای 

در جدالی با وجود خویش بود

 

بار آخر ماهی لغزان عمر

بین انگشتان من راحت سرید

بار آخر اولین باری نبود

که نگاهت از نگاه من برید

 

بار آخر ، بار آخر بود ، لیک

جاودانی در خیال تیره ام

با امیدی پوچ بعد از رفتنت

روز را در عمق شب کاویده ام



دو شنبه 13 آبان 1398برچسب:, :: 21:32 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

 

من ناله ی غمناکی 

در وسوسه ی خشمم

من قطره ی شفافی 

لرزان به تن چشمم

 

من گرمی یک بوسه

بر گونه ی احساسم

من مامن مردی سرد

چون سختی الماسم

 

در شوق حضور تو

من چهره ی خندانم

در رنج فراق تو

من چشمه ی گریانم

 

من صحبت خاموشم

من گرمی آغوشم

دانم نکند هرگز

یاد تو فراموشم



شنبه 11 آبان 1398برچسب:, :: 9:34 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

از مصیبتی تا مصیبت بعدی زنده می ماند

همان طور که از دکه ای تا دکه ی دیگر سیگار را ترک می کند ...



پنج شنبه 9 آبان 1398برچسب:, :: 1:32 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

با رفتن تو رنگ مرگ

پاشیده شد بر آسمان

کلک سیاه نیستی

خطی کشیده بر زمان

چشمم پذیرای شب است

در گریه های بی امان

لب های درد آلوده ام

نجوا کند : با من بمان



سه شنبه 7 آبان 1398برچسب:, :: 23:36 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

با صدایت دود شد فکرم

در نگاهت نیست شد چشمم

در کلامت شعر شد اندوه

در سکوتت شعله شد خشمم

 

در سقوطم نعره زد پرواز

با تراوش های یک آواز

در کشاکش های یک آغاز ...



دو شنبه 6 آبان 1398برچسب:, :: 21:15 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

وقتی تو در خوابی

من در تو بیدارم

معنای دلتنگی ست

هر پک به سیگارم

 

معنای عمر من

این ریتم تکراری ست

وقتی که بودن ها

از بودنت عاری ست

 

در کام سنگینم

پیداست بی تابی

من در تو بیدارم 

وقتی تو در خوابی

 

 



شنبه 4 آبان 1398برچسب:, :: 17:4 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

از لا به لای دردهایم

عبور می کنی آهسته

ساده ، بی پروا ، بی حوصله ، خسته ...

 

ورق می خورند پلک هایم

از فشار مصیبتی آنی

پر هیاهو ، پر تنش ، دوباره پنهانی ...

 



سه شنبه 23 مهر 1398برچسب:, :: 21:45 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

باز در عمق ذهن تاریکم

بین افکار مختلف جنگی ست

دامن سپید حافظه ام

از رد خون خاطره رنگی ست

 

لیک ...

فارغ از هر چه در خیال من است

سینه ام خانه ی دلی سنگی ست .



پنج شنبه 11 مهر 1398برچسب:, :: 11:36 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

نگاهت باز تار و خسته و سرد

صدایت بی رمق ، لولیده در درد

 

تظاهر های بیهوده به خنده

نقابی بر رخ حسی زننده

 

دوباره حرف های نیمه کاره

دوباره طعنه ، ایهام و اشاره

 

مچاله در تنم شد روح من تا

بگیرد فکر تو در ذهن من جا

 

درون حفره ی تاریک ذهنت

دوباره کند و کاوی کرده محنت

 

به رسم شوم قانون زمانه

کنی پیدا ز دلسردی نشانه



پنج شنبه 11 مهر 1398برچسب:, :: 11:29 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

در این سکوت مرگبار واژه ها

از این سقوط سهمگین سایه ها

در این هجوم بردبار قطره ها

دلم بهانه می کند تو را

به من اشاره می کند تو را

دوباره بغض می کند دلم

به خیسی گریستن نظاره می کند دلم

 

                                       رضا



جمعه 18 مرداد 1398برچسب:, :: 12:35 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

              


 

 

              



جمعه 18 مرداد 1398برچسب:, :: 1:19 ::  نويسنده : آیلین معتقدی



چهار شنبه 16 مرداد 1398برچسب:, :: 12:46 ::  نويسنده : آیلین معتقدی



دو شنبه 14 مرداد 1398برچسب:, :: 1:44 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

این روزها

که احساس می کنم

که احساس نمی کنم دیگر

که احساسم نمی کنی 

شب ها چنان غلیظند 

که می توانم در تاریکی شنا کنم

 



یک شنبه 23 تير 1398برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

 
در خلوتگاه اتاق کوچک من

هر تفکری آزاد است

زیرا چنان صرف نظر کردنی ست

که از دیدگان متعصب و بهانه جوی خدا پنهان است

 



چهار شنبه 15 خرداد 1398برچسب:, :: 21:32 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

                         زوال                                                  

 

از این لذات آنی و از این غم های طولانی

دلم خسته ست یک عمری ، تو از مردن چه می دانی ؟

که مردن زندگی کردن در این تکرارِ هر روزه ست

به تف ،  چسباندنِ باور به یک رویای بیهوده ست !

 

از این دنیای پوشالی ، از این اوهام توخالی

سراسر پر شده ذهنم ، چه از بیهودگی دانی ؟

که آزاریست دیرینه تقبل کردن چیزی

که حتا ذره ای باور به پای آن نمی ریزی !


از این فکر گره خورده ، از این احساسِ افسرده

نگاهم باز حیران ست ، چه از سردرگمی دانی ؟

که در راهی سراسر مِه به دنبال هدف رفتن

ندارد سازگاری با در آرامش دمی خفتن


از این خواب پریشانم ، از این افکار ویرانم

روانم سخت رنجیده ، چه از کابوس می دانی ؟

که کابوسی ست روزانه زوال و مرگ رویاها

جدایت می کند هر دم ز امیدی به فرداها

 



جمعه 6 ارديبهشت 1398برچسب:, :: 20:34 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

 شبه و تاریکی هم

ماهو خورده دوباره

ساختمونای بلند

آسمون؛بی ستاره

بغضمم نمیشکنه

تا یکم خوب شه هوا

غرغرِ این خونه ها

ماشینا کارخونه ها

روی اعصاب منه

حالا من دس به دعا

اونی که می گن خداس

که می گن اون بالاهاس

حرفمو میشنوی تو ؟

با تو هستم خدا جون ؟

خداجون میشنوی تو ؟

هستی اصلن خداجون ؟

خداییش کجات خداس ؟

چون فقط جات اون بالاس ؟

غضبات مال ماهاس

نعمتات پس کجاهاس ؟

اون بالا جولون می دی

ما داریم تووون می دیم

چن هزار سال دوویدیم

از تو چیزی ندیدیم

خداییش کجات خداس ؟

اون بالا نشستی و 

ما رو هی کوک می کنی

می ریسی دوک می کنی

هی تماشا می کنی

بگو؛حاشا می کنی ؟

دنیامون خاکستری

آدماش که یوری

خواسته ها خاک بر سری

خداییش کجات خداس ؟؟

 

امیر حسین برازنده

        



جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 20:5 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

 

من هر روز از شب زاده می شوم

و هر شب در شب محو می شوم 

مانند روز 

با این تفاوت که روز روشن است

اما من به نیابت از شب ، در روز هم تاریکی را با خود حمل می کنم .


من هر روز از شب زاده می شوم 

و هر شب در شب محو می شوم

مانند ققنوس از آتش 

و در آتش

با این تفاوت که

چرخه ی زندگی ققنوس پایانی ندارد

اما پایان زندگی من محو شدن ابدی در شب است ...


آیا این نقص افسانه است ؟

یا دروغی بیشرمانه که به ناف بشریت بسته اند ؟

لعنت به هر کس که به کلاغ ها وعده ی ققنوس بودن و عمر جاوید داد .

لعنت به هر کلاغی که در توهم ققنوس بودن در آغوش آتش رفت .


کلاغ ، کلاغ است . 

باید کلاغ وار زندگی کند ،

در تیرگی 

و با تیرگی ،

و در شبی تاریک محو شود .

 

 



جمعه 23 فروردين 1392برچسب:, :: 21:45 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

اغلب آدم ها 

مثل لیمو شیرین می مونن

باید قبل از این که تلخ بشن عصاره شونو بمکی و تفاله شونو تف کنی 

و مهمتر اینکه 

مواظب باش قبل از این که این کارو باهات بکنن این کارو باهاشون بکنی

 



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 20:52 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 می گویم : مردم هم عجب دغدغه هایی دارند !

می گوید : آدم ها فقط موقع مرگ می فهمند دغدغه هایشان چقدر احمقانه بوده است !

می گویم : شاید هم وقتی می فهمند دغدغه هایشان احمقانه است دلشان می خواهد بمیرند ...

لابد این دغدغه ها هستند که باعث می شوند زنده بمانیم ، 

و آیا این دغدغه ها همان وابستگی ها نیستند که روز به روز بیشتر می شوند ؟؟



چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 16:27 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

     

در دنیایی که مثلن همه بال دارند

من چقدر معلول هستم ، چقدر غصه می خورم ، احساس نقصان می کنم ،

افسرده می شوم ، حسرت می خورم .

هواپیما وسیله ی نقلیه ی معلولین است . 

من عقب مانده ای هستم که زندگی ام فنا شده ست ...


حس می کنم حقم پایمال شده 

دیگران چیزی بیشتر از من دارند ، چیزی که حقشان است .


اما

در این دنیایی که کسی بال ندارد 

من احساس طبیعی بودن می کنم . 

چرا که ب حق خود رسیده ام !


یعنی حق مرا وضعیت اطرافیانم تعیین می کند ؟؟

چیزی درون من نیست تا معیاری برای شادی و احساس رضایت من تعیین کند ؟

یا شاید معیار آن فقط شرایط جنبندگان دنیای بیرون است !!

چه سیستم ابتدایی و عاری از هر گونه خلاقیتی !!!!


یک خیال پردازی دیگر ...

در دنیایی که همه ی مردم می خزند 

آن ها معلول محسوب نمی شوند ،

بلکه من یک ابر قهرمان با قدرتی فرابشری هستم !!

 



چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 15:55 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

                                      



سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 9:32 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

     من از اولش مترسک نبودم ها ، مترسک شدم . یعنی قبلنا عروسک خیمه شب بازی بودم ، یه روزی - نمی دونم کارم اشتباه بود یا نه - بند ها مو قیچی کردم . گمونم اولین کاری بود که با اراده ی خودم انجام دادم . از اون به بعد ارباب خودم بودم و هر کاری رو که میلم می کشید می کردم ، هر جا که دوس داشتم می رفتم ، هر طوری که دلم می خواست دست و پاها و انگشتامو تکون می دادم ... اصلن چی شد که جراتشو پیدا کردم ؟ گمونم بعد از شنیدن اون داستان بود ...

    داستان سرگین غلتون . همون که از شیش تا پاش سه تاش یکی در میون لنگ بود و به زحمت راه می رفت ، ولی به هر فلاکتی که بود گلوله ی سرگینشو می غلتوند . چرا این کارو می کرد ؟ نمی دونست . فقط همیشه یادش بود که هدف زندگیش همینه و بس . از وقتی به دنیا اومده بود تو گوشش خونده بودن که اگه گلوله ی سرگینو رها کنه اتفاق بدی می افته . کسی نمی دونست اون اتفاق بد چیه ، چون هیچکی هیچ وقت جرات نکرده بود همچین خطای بزرگی رو بکنه . آخه گلوله ی سرگین مهم ترین چیز دنیا بود ، به اونایی که می خواستن بهش توجه نکنن هم هشدار داده بودن که عذاب بزرگی تو انتظارشونه . ولی ... ولی فقط سرگین غلتونی می تونست گلوله رو رها کنه که دیگه توان کشیدن همچین باری رو نداشته باشه . آره یه روز که کفرش از زندگی نکبتیش در اومد یه نگاهی به گلوله که بین دست و پاهای لنگش جا خوش کرده بود انداخت ، بهش گفت آخه منه ناقصه بدبخت باید جور تو رو هم بکشم ؟ آخه چه خیری داری واسه من ؟ تا الان که همش مایه ی شر و عذاب بودی دیگه بدتر از این نمی تونه بشه که !!

   و واسه ی اولین بار تو زندگیش گلوله رو رها کرد تا قل بخوره و ازش دور شه . اما هیچ اتفاق وحشتناکی نیافتاد . همون لحظه یه احساس سبکی و راحتی عجیبی کرد ، یه آرامش خوشمزه ای رو حس کرد که هیچ سرگین غلتونی تا حالا نچشیده بودش . با اینکه پاهاش لنگ بودن ، ولی از اون به بعد راحتتر می تونست راه بره ، و می تونست داد بزنه : من گلوله ی سرگینو رها کردم !

   ولی ... ولی داستان به همین جا ختم نمیشه . این قسمت داستان رو وقتی شنیدم که بند هامو قیچی کرده بودم ، و شاید اگه می شنیدم اون کارو نمی کردم  : 

   سرگین غلتون چندین روز تو آزادی مطلق زندگی کرد ، هر جا که می خواست - با این که می لنگید - با سرعت بیشتری می تونست بره . ولی بعد از یه مدت یه حسای عجیبی اومدن سراغش . نمی دونست شبا قبل از خواب چه فکری برای فردا بکنه ، یا صبح ها به کدوم امید از خواب بیدار بشه . بدون گلوله ی سرگین راحت تر می تونست راه بره ، ولی یه روز از خودش پرسید که اصلن چرا داره راه میره ؟؟! نبودن گلوله باعث راحتی و سرعت بود ، ولی عوضش دلیلی برای این سرعت نمی دید . یعنی تنها دلیل راه رفتنش اون بود ، که دیگه نبود .

   من هم بند ها رو قیچی کردم تا هر طور که دوس دارم پیچ و تاب بخورم و رها باشم ، ولی یه جای کار می لنگه انگار ... وقتی که دیگه چشمی به بند های هدایت کننده نیست ، وقتی دیگه امیدی به فرداهای احمقانه و تکراری نیست ، اون موقع همین آزادیه لعنتی هم به چه دردی می خوره ؟ 

   سرعتم یواش یواش کم شد ، بعدش ، وایستادم ، ساکن شدم . واسه ی همیشه و همیشه و همیشه . 

  فکر کردی فقط باید پوستت از کاه پر شده باشه تا مترسک باشی ؟ نه . هر وقت که دیدی در یک سکون خیلی خیلی طولانی ذهنت داره با یک مشت تناقض دیوونه کننده دست و پنجه نرم می کنه ، اون موقع مطمین باش که کلاغا دورت جمع می شن .



سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 5:21 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

             

 

 

                 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 12:32 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

   عرف و مذهب باعث شد

                                                               با احساس گناه بزرگ شویم

                                                               و در اعماق پنهان وجودمان

                                                               همیشه از خودمان متنفر باشیم



دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

                      



دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 12:27 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

مرگ

فرمانروای یکه تاز جهان است

قدرت بی کرانش

مافوق همه ی قدرت هاست

همان است که کائنات از ابتدای وجود یافتن به سویش می شتابد 

همان است که هدف نهایی هستی است

همانی که هر آنچه طعم وجود داشتن را چشیده عاقبت خود را در آغوش او خواهد انداخت

همانی که تخت سلطنت مستحکم و پر شکوهش از هر گزندی مصون است

و هیچ چیز از او مصون نمی ماند

 

همانی که بی اعتنا به چیزی ما را با خود خواهد برد 



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 10:14 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

لعنت به تو آینه

که فقط وقتی می خواهم رژ گونه برنم

لبخندت را می بینم



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 10:11 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

 نگاه سرد و سنگینت بسی مغرور و پر کینه

چو بر چشمان من افتد زند آتش بر این سینه

نمی دانم ازین سرما چگونه آتشی خیزد 

که در ژرفای قلب من کشد شعله ز دیرینه



چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 16:58 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

زندگی گاهی

مانند یک استخر قهوه ی تلخ است 

که مصرانه سعی داریم با یک قاشق شکر شیرینش کنیم


گاه با مشکلات طوری برخورد می کنیم 

که گویی برای بهتر کردن ظاهر یک جزامی

دست به مانیکور کردن ناخن هایش می زنیم



سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, :: 21:27 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد