درباره وبلاگ


یه لحظاتی هستن که به زور خودشون رو بین ثانیه های زندگی جا دادن خیلی خیلی کوتاهن ولی توشون احساسات نامتعارفی رو ناخواسته تجربه می کنیم و اگه تاثیر اون احساسات دوامی داشته باشه شاید به این واقعیت مبهوت کننده پی ببریم که کائنات با همه ی دنگ و فنگش از ازل به هدف رخ دادن اون لحظه ی غریب هستی رو لبیک گفته ! ولی افسوس که اغلب با گذر اون لحظه اون احساس هم فراموش می شه ...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 24
بازدید کل : 39447
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 112
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


عبور




اغلب آدم ها 

مثل لیمو شیرین می مونن

باید قبل از این که تلخ بشن عصاره شونو بمکی و تفاله شونو تف کنی 

و مهمتر اینکه 

مواظب باش قبل از این که این کارو باهات بکنن این کارو باهاشون بکنی

 



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 20:52 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 می گویم : مردم هم عجب دغدغه هایی دارند !

می گوید : آدم ها فقط موقع مرگ می فهمند دغدغه هایشان چقدر احمقانه بوده است !

می گویم : شاید هم وقتی می فهمند دغدغه هایشان احمقانه است دلشان می خواهد بمیرند ...

لابد این دغدغه ها هستند که باعث می شوند زنده بمانیم ، 

و آیا این دغدغه ها همان وابستگی ها نیستند که روز به روز بیشتر می شوند ؟؟



چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 16:27 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

     

در دنیایی که مثلن همه بال دارند

من چقدر معلول هستم ، چقدر غصه می خورم ، احساس نقصان می کنم ،

افسرده می شوم ، حسرت می خورم .

هواپیما وسیله ی نقلیه ی معلولین است . 

من عقب مانده ای هستم که زندگی ام فنا شده ست ...


حس می کنم حقم پایمال شده 

دیگران چیزی بیشتر از من دارند ، چیزی که حقشان است .


اما

در این دنیایی که کسی بال ندارد 

من احساس طبیعی بودن می کنم . 

چرا که ب حق خود رسیده ام !


یعنی حق مرا وضعیت اطرافیانم تعیین می کند ؟؟

چیزی درون من نیست تا معیاری برای شادی و احساس رضایت من تعیین کند ؟

یا شاید معیار آن فقط شرایط جنبندگان دنیای بیرون است !!

چه سیستم ابتدایی و عاری از هر گونه خلاقیتی !!!!


یک خیال پردازی دیگر ...

در دنیایی که همه ی مردم می خزند 

آن ها معلول محسوب نمی شوند ،

بلکه من یک ابر قهرمان با قدرتی فرابشری هستم !!

 



چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 15:55 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

                                      



سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 9:32 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

     من از اولش مترسک نبودم ها ، مترسک شدم . یعنی قبلنا عروسک خیمه شب بازی بودم ، یه روزی - نمی دونم کارم اشتباه بود یا نه - بند ها مو قیچی کردم . گمونم اولین کاری بود که با اراده ی خودم انجام دادم . از اون به بعد ارباب خودم بودم و هر کاری رو که میلم می کشید می کردم ، هر جا که دوس داشتم می رفتم ، هر طوری که دلم می خواست دست و پاها و انگشتامو تکون می دادم ... اصلن چی شد که جراتشو پیدا کردم ؟ گمونم بعد از شنیدن اون داستان بود ...

    داستان سرگین غلتون . همون که از شیش تا پاش سه تاش یکی در میون لنگ بود و به زحمت راه می رفت ، ولی به هر فلاکتی که بود گلوله ی سرگینشو می غلتوند . چرا این کارو می کرد ؟ نمی دونست . فقط همیشه یادش بود که هدف زندگیش همینه و بس . از وقتی به دنیا اومده بود تو گوشش خونده بودن که اگه گلوله ی سرگینو رها کنه اتفاق بدی می افته . کسی نمی دونست اون اتفاق بد چیه ، چون هیچکی هیچ وقت جرات نکرده بود همچین خطای بزرگی رو بکنه . آخه گلوله ی سرگین مهم ترین چیز دنیا بود ، به اونایی که می خواستن بهش توجه نکنن هم هشدار داده بودن که عذاب بزرگی تو انتظارشونه . ولی ... ولی فقط سرگین غلتونی می تونست گلوله رو رها کنه که دیگه توان کشیدن همچین باری رو نداشته باشه . آره یه روز که کفرش از زندگی نکبتیش در اومد یه نگاهی به گلوله که بین دست و پاهای لنگش جا خوش کرده بود انداخت ، بهش گفت آخه منه ناقصه بدبخت باید جور تو رو هم بکشم ؟ آخه چه خیری داری واسه من ؟ تا الان که همش مایه ی شر و عذاب بودی دیگه بدتر از این نمی تونه بشه که !!

   و واسه ی اولین بار تو زندگیش گلوله رو رها کرد تا قل بخوره و ازش دور شه . اما هیچ اتفاق وحشتناکی نیافتاد . همون لحظه یه احساس سبکی و راحتی عجیبی کرد ، یه آرامش خوشمزه ای رو حس کرد که هیچ سرگین غلتونی تا حالا نچشیده بودش . با اینکه پاهاش لنگ بودن ، ولی از اون به بعد راحتتر می تونست راه بره ، و می تونست داد بزنه : من گلوله ی سرگینو رها کردم !

   ولی ... ولی داستان به همین جا ختم نمیشه . این قسمت داستان رو وقتی شنیدم که بند هامو قیچی کرده بودم ، و شاید اگه می شنیدم اون کارو نمی کردم  : 

   سرگین غلتون چندین روز تو آزادی مطلق زندگی کرد ، هر جا که می خواست - با این که می لنگید - با سرعت بیشتری می تونست بره . ولی بعد از یه مدت یه حسای عجیبی اومدن سراغش . نمی دونست شبا قبل از خواب چه فکری برای فردا بکنه ، یا صبح ها به کدوم امید از خواب بیدار بشه . بدون گلوله ی سرگین راحت تر می تونست راه بره ، ولی یه روز از خودش پرسید که اصلن چرا داره راه میره ؟؟! نبودن گلوله باعث راحتی و سرعت بود ، ولی عوضش دلیلی برای این سرعت نمی دید . یعنی تنها دلیل راه رفتنش اون بود ، که دیگه نبود .

   من هم بند ها رو قیچی کردم تا هر طور که دوس دارم پیچ و تاب بخورم و رها باشم ، ولی یه جای کار می لنگه انگار ... وقتی که دیگه چشمی به بند های هدایت کننده نیست ، وقتی دیگه امیدی به فرداهای احمقانه و تکراری نیست ، اون موقع همین آزادیه لعنتی هم به چه دردی می خوره ؟ 

   سرعتم یواش یواش کم شد ، بعدش ، وایستادم ، ساکن شدم . واسه ی همیشه و همیشه و همیشه . 

  فکر کردی فقط باید پوستت از کاه پر شده باشه تا مترسک باشی ؟ نه . هر وقت که دیدی در یک سکون خیلی خیلی طولانی ذهنت داره با یک مشت تناقض دیوونه کننده دست و پنجه نرم می کنه ، اون موقع مطمین باش که کلاغا دورت جمع می شن .



سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 5:21 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

             

 

 

                 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 12:32 ::  نويسنده : آیلین معتقدی