درباره وبلاگ یه لحظاتی هستن که به زور خودشون رو بین ثانیه های زندگی جا دادن خیلی خیلی کوتاهن ولی توشون احساسات نامتعارفی رو ناخواسته تجربه می کنیم و اگه تاثیر اون احساسات دوامی داشته باشه شاید به این واقعیت مبهوت کننده پی ببریم که کائنات با همه ی دنگ و فنگش از ازل به هدف رخ دادن اون لحظه ی غریب هستی رو لبیک گفته ! ولی افسوس که اغلب با گذر اون لحظه اون احساس هم فراموش می شه ... موضوعات آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان عبور
لبخند
به خاطر رنج هایی که کشیدم به این جا آمدم . به خاطر آنکه نتوانستم دنیایم را ، یا بهتر بگویم ، خودم را تغییر دهم . به خاطر تلاش هایی که بیهوده بودند ، به خاطر امیدهایی که ناامید شدند .
من از اول این طور نبودم ، یعنی هیچ کس این طور زاده نمی شود . اما حالا چه فرقی می کند . به هر حال ، اکنون من خوشبختم . لااقل می توانم این طور تظاهر کنم . اینجا ، در شهر خوشبختی ، شهری که کیلومتر ها برای رسیدن به آن سفر کردم ، هر وقت در آینه نگاه می کنم ، برخلاف زادگاه خودم ، لبخند بزرگی بر چهره ام می بینم . البته این لبخند مال خودم نیست ، متعلق به نقابیست که بر چهره دارم . این از مقررات شهر است . همه ی اهالی شهر باید ماسکی با لبخندی بزرگ بر چهره بگذارند . هر وقت در شهر قدم می زنم صورتک های خندان زیادی را می بینم . چقدر خوب است ، یعنی باید خیلی خوب باشد ... آخر همه خندانند . شاید خودشان نخندند ، اما لااقل صورتک های قشنگشان که همیشه لبخند می زنند . اما موقع خوابیدن یک مشکل کوچک وجود دارد . وقت خواب که دوباره ماسک را از صورتم برمی دارم ، حس می کنم همه ی غم هایم به طرز مسخره ای آشکار شده است . احساس می کنم حتی کاغذ دیواری اتاق هم به بدبختی هایم پوزخند می زند . به صورتک خندان که روی میز کوچک کنار تخت افتاده نگاه می کنم . او هم به من می خندد .
***
دوباره صبح شده ، می روم جلوی آینه که ماسکم را بزنم . یک نظر صورت واقعی ام را در آن می بینم . پای چشمانم کبود و گود شده ، لب هایم سپید و ترک خورده اند . انگار روح در بدن ندارم . با سرعت ماسک را به صورتم می زنم و از خانه خارج می شوم .
در خیابان ، همه می خندند . شاید به من می خندند . شاید صورتک خندان هم نمی تواند ناراحتی هایم را پنهان کند . شاید آن ها هم همین فکر را درباره ی خودشان می کنند ... چقدر چرند می گویم ، اصلا مگر من این همه راه را تا اینجا نیامدم تا خوشبخت زندگی کنم ؟ تا همیشه بخندم ، تا همیشه خوشحال باشم ؟ مگر اینجا شهر خوشبختی نیست ؟ پس باید در آن خوشبخت بود .
***
بعد از ظهر است . می خواهم به حمام بروم . باید ریشم را بتراشم ، بلند شده ، ماسک خوب روی صورتم نمی ایستد . شیر سمت چپ را باز می کنم ، بخار آب داغ اطرافم را پر می کند . ماشین اصلاح را بر می دارم و به سوی آینه می روم . یکه می خورم ، باز که خودمم ! من هرگز این چهره را نخواستم . وقتی به آن نگاه می کنم انگار روحم را در قالبی مادی پیش رویم مجسم کرده اند . این تنها چهره ی من نیست ، تصویری از روح من است ، با تمام رنج ها ، غم ها و گناهانش .
صورتم را از آینه و تصویر وحشتناکش برمی گردانم ، بدون آینه ریشم را می تراشم . صورتم زخمی می شود .
***
امروز می خواهم صبحانه را در کافه ی کوچک نزدیک آپارتمانم بخورم . پیش خدمت را صدا می زنم . لباس تمیز اتو کشیده ای به تن ، و مثل بقیه ، صورتکی خندان بر چهره دارد . یک فنجان قهوه سفارش می دهم . آدم های ماسک دار زیادی در این کافه آمد و شد می کنند ، همه ی ماسک ها مثل هم اند ، فقط قامت و لباس افراد با هم تفاوت می کند . فکری در مغزم بالا و پایین می پرد . باید جالب باشد اگر چهره ی یکی از این افراد را بدون نقاب ببینم . شاید فقط یکی از آن ها را ... وای که چقدر دلم می خواهد چهره ی یک نفرشان را بدون ماسک ببینم !
یک نفر می آید و پشت میزی نزدیک من می نشیند . از قامت و لباس هایش می فهمم که زن است . عجیب است ، چرا مو ندارد ؟ ... ولی نه ، دارد ... سعی می کنم از پشت سرش موهایش را ببینم ، کوتاه و آبی رنگند . دست های سپید و جوان و خوشگلی دارد . حتما چهره اش هم زیباست . می توانم کمی از لبان سرخش را پشت لبخند نقابش ببینم . بله ، مورد مناسبی است . خیلی دوست دارم صورتش را ببینم ... بالاخره چهره ی یکی از شهروندان این شهر - غیر از خودم – را بدون نقاب خواهم دید . اما این کار برخلاف قوانین شهر است . در شهر خوشبختی هیچ کس حق ندارد بدون نقاب مقابل دیگران ظاهر شود . چگونه از او بخواهم صورتک را بردارد ؟
هم چنان با خودم کلنجار می روم ، بالاخره به سویش می روم . اجازه ی نشستن می خواهم ، با متانت از من دعوت به نشستن می کند . او هم بسیار مودب است ، مثل بقیه ی ساکنین اینجا ، مثل من . چند دقیقه ای در باره ی وضع هوا و برنامه های جدید شهرداری چرندیاتی می گویم ، او هم با متانت پاسخ هایی کوتاه می دهد . بالاخره شهامت به خرج می دهم ، می گویم نقاشم و چون از قامت و لباسش خوشم آمده می خواهم طرحی از او و ماسک زیبایش بکشم . چند لحظه ای سکوت می کند ، بعد پیشنهادم را می پذیرد .
***
رو به رویم روی کاناپه ی بنفش رنگ نشسته ، دست هایش را به هم قلاب کرده و روی زانوانش گذاشته . رنگ آبی لباسش با رنگ کاناپه ترکیب زیبایی ایجاد کرده . نوشیدنی سرخ رنگش را با طمانینه مزه مزه می کند . با لحنی بسیار آرام می گوید :
- رنگ سرخ همیشه مرا مجذوب خودش می کرده .
ابلهانه حرفش را تصدیق می کنم :
- مرا هم همین طور ، می دانید ، مثل رنگ ابرها هنگام غروب است .
خودم هم از کلیشه ای بودن حرفم حالم به هم می خورد . با نگاهی خیره پاسخ می دهد :
- یا مثل خون
سکوتی کوتاه ، و دوباره به حرف می آید :
- عجیب است ، اگر شما نقاش هستید چرا هیچ یک از کارهایتان را به دیوار نصب نکرده اید ؟ می توانم وسایل کارتان را ببینم ؟
فکر اینجایش را نکرده بودم . خونسردی ام را حفظ می کنم :
- من تازه به اینجا اسباب کشی کرده ام ، هنوز بسیاری از وسایلم را از جعبه بیرون نیاورده ام . به زودی کارهایم را به دیوار خواهم زد .
- پس با این حساب ، چگونه می خواهید مرا بکشید ؟
- وسایلم در اتاق است ،امروز شما را خواهم کشید . راستی ، چه لباس زیبایی دارید ، رنگ مبهوت کننده ای دارد !
- از تعریفتان متشکرم ، ماسکم که مرتب است ؟ کج نشده ؟
صورتک خندانش بی وقفه به من لبخند می زند . کاش می شد آن را بردارد ... با حوصله می گویم :
- بله ، اما رنگ سپیدش به رنگ لباستان نمی آید . می دانید ، در چرخه ی رنگ ها سپید مکمل قرمز است ، نه آبی .
- چه بد شد ، خانه ام از اینجا خیلی فاصله دارد . نمی توانم بروم و لباسم را عوض کنم و برگردم .
- راستی که حیف شد ، اما کاش می شد به جای رنگ سپید ماسک ، آبی موهایتان را در تصویر جا دهم ، چون با لباستان هم خوانی دارد .
- راست می گویید ، اما چطور ؟
- نمی دانم ، اگر می شد ... اگر می شد ماسکتان را بردارید ، هم از شر سپیدی آن خلاص می شدیم و هم می شد موهایتان را به تصویر بکشم .
ناگهان پریشان می شود و صدایش را بالا می برد :
- معلوم هست چه می گویید ؟ از من می خواهید قانون را زیر پا بگذارم ؟ شما خودتان خوب می دانید قانون اینجا چیست .
- اما باور کنید تصویر قشنگی می شود . حتم دارم چهره ی زیبایی دارید .
- این ها همه بهانه اند آقا ، اگر می خواهید مرا بکشید با ماسکم بکشید . من اینجا هستم ، چون این ماسک را می زنم . نمی خواهم این خوشبختی را از خودم بگیرم .
- شما خودتان خوب می دانید نام این وضعیتی که همه مان داریم خوشبختی نیست . ما فقط تظاهر به آن می کنیم . بی نهایت شیفته ی آنم که چهره ی یکی از ساکنین این جا را بدون نقاب ببینم ، بگذارید صورتتان را ببینم ، اگر به من اجازه دهید ، من هم این فرصت رابه شما خواهم داد .
- نمی توانم ، قانون ...
- قانون را رها کنید ، اینجا که کسی ما را نمی بیند . اصلا اول من ماسکم را برمی دارم ، بعد شما .
دستم را به سوی نقابم می برم ، ان را آهسته از صورتم جدا می کنم . می دانم ، دوباره خودم شده ام . همان چهره ی نومید و رنجور . نسیمی از لای پرده ی پنجره ی نیمه باز به درون می وزد ، صورتم را نوازش می دهد . در چند سال اخیر چنین آرامشی را حس نکرده بودم . صورتک خندان زن هم چنان مرا نظاره می کند . می دانم ، خودش هم از پشت نقاب نگاهم می کند ، چهره ی خسته ی مرا بر انداز می کند ، شاید در دلش به من می خندد ، به زشتی من می خندد ، و به زیبایی خودش می بالد . لبخند روی صورتک برایم معنای دیگری پیدا می کند . این صورتک ها لبخند نمی زنند ، بلکه پوزخند می زنند . زهرخندی دردناک بر لب دارند .
با تمنا می نگرمش ، با نگاهم از او می خواهم رازش را بر من آشکار کند . همان گونه که من کردم . دقیقه ای می گذرد ، بالاخره طلسم می شکند . او هم حجاب از صورت برمی گیرد . چهره اش را که دیدم ، غافلگیر شدم . زیبا بود ، اما نه آن طور که من تصور کرده بودم .
گویی از چهره ی سرد و بی روحش سرما ساطع می شود . همان چشمان بی فروغ من در چهره ای زنانه مجسم شده اند . مضطرب است ، انگار احساس عریانی می کند . اضطرابش از عریانی چهره نیست ، از عریانی حقیقت است .
دو مجسمه با چهره هایی منجمد دقایقی به یکدیگر خیره می شوند . انگار هر دو در آینه ای می نگرند که چهره ی خودشان را در جنسیتیی دیگر تحویلشان می دهد .
عجب شوخی بی مزه ای است . یعنی همه ی اهالی این شهر این گونه اند ؟؟؟
طاقتش تمام می شود . با حرکتی سریع ماسکش را برمی دارد ، به صورتش می زند و از آپارتمانم خارج می شود .
***
نمی دانم چند ساعت است که این جا نشسته ام . به صورتک که روی صندلی رو به رویم لم داده و مثل مهمان مودبی لبخندی وسیع تحویلم می دهد خیره شده ام . یک حسی به من می گوید که همه ی این مدت دلقک بوده ام . همه ی شهر دلقک بوده اند . این جا شهر خوشبختی نیست ، شهر دلقک هاست ! زندگی مثل یک نمایش تراژدی است که بازیگران آن یک مشت دلقکند ! عجب تناقض مضحک و تلخی است ...
فکری به ذهنم خطور می کند ...
دیگر نمی خواهم صورتک به جایم لبخند بزند . می خواهم لبخندی واقعی داشته باشم که متعلق به خودم باشد . لبخندی که دیگر کسی نتواند آن را از من بگیرد ...
***
نفس نفس می زنم . در آینه به چهره ام خیره شده ام . سرامیک زیر پایم پر از خون است . دست ها و لباس هایم هم خون آلودند . صورتی دهان دریده از آن سوی آینه به من دهن کجی می کند . دو شکاف بزرگ دو طرف دهانش را به بنا گوشش متصل کرده ... تیغ را رها می کنم تا روی زمین خون آلود بیافتد .
***
خب این لبخند مال خودم است ، مال خود خودم . دیگر احتیاجی به صورتک ندارم . شبانه روز لبخند می زنم . حتی وقتی که در خوابم ... ولی نمی دانم چرا ذهنم مدام با من کلنجار می رود ؟؟ چیزی مدام در گوشم واژه ی "رقت انگیز" را زمزمه می کند . باید این افکار پریشان را رها کنم ، ذهنم باید روزی باورش بشود که من لبخند می زنم ، من لبخند می زنم ، من لبخند می زنم ...
سال 87 نظرات شما عزیزان: دو شنبه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:35 :: نويسنده : آیلین معتقدی
|