درباره وبلاگ


یه لحظاتی هستن که به زور خودشون رو بین ثانیه های زندگی جا دادن خیلی خیلی کوتاهن ولی توشون احساسات نامتعارفی رو ناخواسته تجربه می کنیم و اگه تاثیر اون احساسات دوامی داشته باشه شاید به این واقعیت مبهوت کننده پی ببریم که کائنات با همه ی دنگ و فنگش از ازل به هدف رخ دادن اون لحظه ی غریب هستی رو لبیک گفته ! ولی افسوس که اغلب با گذر اون لحظه اون احساس هم فراموش می شه ...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 39
بازدید کل : 39462
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 112
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


عبور




 می گویم : مردم هم عجب دغدغه هایی دارند !

می گوید : آدم ها فقط موقع مرگ می فهمند دغدغه هایشان چقدر احمقانه بوده است !

می گویم : شاید هم وقتی می فهمند دغدغه هایشان احمقانه است دلشان می خواهد بمیرند ...

لابد این دغدغه ها هستند که باعث می شوند زنده بمانیم ، 

و آیا این دغدغه ها همان وابستگی ها نیستند که روز به روز بیشتر می شوند ؟؟



چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 16:27 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

     

در دنیایی که مثلن همه بال دارند

من چقدر معلول هستم ، چقدر غصه می خورم ، احساس نقصان می کنم ،

افسرده می شوم ، حسرت می خورم .

هواپیما وسیله ی نقلیه ی معلولین است . 

من عقب مانده ای هستم که زندگی ام فنا شده ست ...


حس می کنم حقم پایمال شده 

دیگران چیزی بیشتر از من دارند ، چیزی که حقشان است .


اما

در این دنیایی که کسی بال ندارد 

من احساس طبیعی بودن می کنم . 

چرا که ب حق خود رسیده ام !


یعنی حق مرا وضعیت اطرافیانم تعیین می کند ؟؟

چیزی درون من نیست تا معیاری برای شادی و احساس رضایت من تعیین کند ؟

یا شاید معیار آن فقط شرایط جنبندگان دنیای بیرون است !!

چه سیستم ابتدایی و عاری از هر گونه خلاقیتی !!!!


یک خیال پردازی دیگر ...

در دنیایی که همه ی مردم می خزند 

آن ها معلول محسوب نمی شوند ،

بلکه من یک ابر قهرمان با قدرتی فرابشری هستم !!

 



چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 15:55 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

                                      



سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 9:32 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

     من از اولش مترسک نبودم ها ، مترسک شدم . یعنی قبلنا عروسک خیمه شب بازی بودم ، یه روزی - نمی دونم کارم اشتباه بود یا نه - بند ها مو قیچی کردم . گمونم اولین کاری بود که با اراده ی خودم انجام دادم . از اون به بعد ارباب خودم بودم و هر کاری رو که میلم می کشید می کردم ، هر جا که دوس داشتم می رفتم ، هر طوری که دلم می خواست دست و پاها و انگشتامو تکون می دادم ... اصلن چی شد که جراتشو پیدا کردم ؟ گمونم بعد از شنیدن اون داستان بود ...

    داستان سرگین غلتون . همون که از شیش تا پاش سه تاش یکی در میون لنگ بود و به زحمت راه می رفت ، ولی به هر فلاکتی که بود گلوله ی سرگینشو می غلتوند . چرا این کارو می کرد ؟ نمی دونست . فقط همیشه یادش بود که هدف زندگیش همینه و بس . از وقتی به دنیا اومده بود تو گوشش خونده بودن که اگه گلوله ی سرگینو رها کنه اتفاق بدی می افته . کسی نمی دونست اون اتفاق بد چیه ، چون هیچکی هیچ وقت جرات نکرده بود همچین خطای بزرگی رو بکنه . آخه گلوله ی سرگین مهم ترین چیز دنیا بود ، به اونایی که می خواستن بهش توجه نکنن هم هشدار داده بودن که عذاب بزرگی تو انتظارشونه . ولی ... ولی فقط سرگین غلتونی می تونست گلوله رو رها کنه که دیگه توان کشیدن همچین باری رو نداشته باشه . آره یه روز که کفرش از زندگی نکبتیش در اومد یه نگاهی به گلوله که بین دست و پاهای لنگش جا خوش کرده بود انداخت ، بهش گفت آخه منه ناقصه بدبخت باید جور تو رو هم بکشم ؟ آخه چه خیری داری واسه من ؟ تا الان که همش مایه ی شر و عذاب بودی دیگه بدتر از این نمی تونه بشه که !!

   و واسه ی اولین بار تو زندگیش گلوله رو رها کرد تا قل بخوره و ازش دور شه . اما هیچ اتفاق وحشتناکی نیافتاد . همون لحظه یه احساس سبکی و راحتی عجیبی کرد ، یه آرامش خوشمزه ای رو حس کرد که هیچ سرگین غلتونی تا حالا نچشیده بودش . با اینکه پاهاش لنگ بودن ، ولی از اون به بعد راحتتر می تونست راه بره ، و می تونست داد بزنه : من گلوله ی سرگینو رها کردم !

   ولی ... ولی داستان به همین جا ختم نمیشه . این قسمت داستان رو وقتی شنیدم که بند هامو قیچی کرده بودم ، و شاید اگه می شنیدم اون کارو نمی کردم  : 

   سرگین غلتون چندین روز تو آزادی مطلق زندگی کرد ، هر جا که می خواست - با این که می لنگید - با سرعت بیشتری می تونست بره . ولی بعد از یه مدت یه حسای عجیبی اومدن سراغش . نمی دونست شبا قبل از خواب چه فکری برای فردا بکنه ، یا صبح ها به کدوم امید از خواب بیدار بشه . بدون گلوله ی سرگین راحت تر می تونست راه بره ، ولی یه روز از خودش پرسید که اصلن چرا داره راه میره ؟؟! نبودن گلوله باعث راحتی و سرعت بود ، ولی عوضش دلیلی برای این سرعت نمی دید . یعنی تنها دلیل راه رفتنش اون بود ، که دیگه نبود .

   من هم بند ها رو قیچی کردم تا هر طور که دوس دارم پیچ و تاب بخورم و رها باشم ، ولی یه جای کار می لنگه انگار ... وقتی که دیگه چشمی به بند های هدایت کننده نیست ، وقتی دیگه امیدی به فرداهای احمقانه و تکراری نیست ، اون موقع همین آزادیه لعنتی هم به چه دردی می خوره ؟ 

   سرعتم یواش یواش کم شد ، بعدش ، وایستادم ، ساکن شدم . واسه ی همیشه و همیشه و همیشه . 

  فکر کردی فقط باید پوستت از کاه پر شده باشه تا مترسک باشی ؟ نه . هر وقت که دیدی در یک سکون خیلی خیلی طولانی ذهنت داره با یک مشت تناقض دیوونه کننده دست و پنجه نرم می کنه ، اون موقع مطمین باش که کلاغا دورت جمع می شن .



سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 5:21 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

             

 

 

                 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 12:32 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

   عرف و مذهب باعث شد

                                                               با احساس گناه بزرگ شویم

                                                               و در اعماق پنهان وجودمان

                                                               همیشه از خودمان متنفر باشیم



دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

                      



دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 12:27 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

مرگ

فرمانروای یکه تاز جهان است

قدرت بی کرانش

مافوق همه ی قدرت هاست

همان است که کائنات از ابتدای وجود یافتن به سویش می شتابد 

همان است که هدف نهایی هستی است

همانی که هر آنچه طعم وجود داشتن را چشیده عاقبت خود را در آغوش او خواهد انداخت

همانی که تخت سلطنت مستحکم و پر شکوهش از هر گزندی مصون است

و هیچ چیز از او مصون نمی ماند

 

همانی که بی اعتنا به چیزی ما را با خود خواهد برد 



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 10:14 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

لعنت به تو آینه

که فقط وقتی می خواهم رژ گونه برنم

لبخندت را می بینم



شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 10:11 ::  نويسنده : آیلین معتقدی

 

 نگاه سرد و سنگینت بسی مغرور و پر کینه

چو بر چشمان من افتد زند آتش بر این سینه

نمی دانم ازین سرما چگونه آتشی خیزد 

که در ژرفای قلب من کشد شعله ز دیرینه



چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 16:58 ::  نويسنده : آیلین معتقدی